با اینا زمستونو سر می کنم :

دارم فکر می کنم امتحانم که تموم شد میرم  سر کار ٬ تو یکی از همون شرکتایی که چندرغاز میدن و کم ِکم ده ساعت از آدم کار می کشن ٬ بیگاری ٬ ها . بالاخره از خر شیطون میام پایین و برا آیلتس ثبت نام می کنم .  دوباره می رم کتابفروشی ٬ کتابخونه . دوباره به قول شیما میشم کارشناس کافه گردی . دوباره صبای زود می رم برا دویدن . دوباره ایروبیک . تصمیم دارم دوچرخه بخرم و این بار هر جور که شده دوچرخه سواری یاد بگیرم . وای... کتابامو از تو کارتن در میارم و به ترتیب حروف الفبا می چینم تو قفسه . این دفعه دیگه خر نمی شم و کتابامو به کسی امانت نمی دم ٬‌به هیچ وجه . بعد که من از خر شیطون اومدم پایین مامان هم از خر شیطون پیاده می شه ٬‌می رم کلاس فرانسه .  آخر هفته ها می رم استخر . پیاده روی . کوه . شبا که خسته و کلافه می رسم خونه چراغ اتاقمو خاموش می کنم که یعنی خوابم با نور مانیتور داستان می نویسم . اصلن شاید زد و یه دستگاه تایپ قدیمی پیدا کردم . تق تق زیر نور چراغ مطالعه داستان نوشتم . همین برگشت به زندگی عادی منو سرپا نگه داشته .

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ http://www.emptywords.blogfa.com

همیشه یه همچین فکرایی تو سر همه مون هست . تا کی عملی بشن ... یا نشن ! نمیدونم ! خیلی کسل ام !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد